هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

هلیا لند

روز دختر و اولین قرعه کشی

دختر گلم هلیا 28 شهریور که مصادف بود با تولد حضرت معصومه و روز دختر من وددی رفتیم برای شما یه کادو خریدیم که یه دونه واکر بود برا اینکه اولین قدمهاتو با کمک اون به سلامتی برداری دو روز از خریدمون گذشته بود که تلفن خونمون زنگ زد و گفتن که شما تو قرعه کشی فروشگاه برنده شدی و علاوه بر جایزه برنده شدنت عکش خوشگلتم می زنن به سر در فروشگاه
22 آبان 1391

91/6/22 دریا

دختر ماهم امروز براي اولين بار دريا رو ديدي نمي دوني چه ذوقي مي كردي دختر پاكم انگار عاشق طبيعتي از خدا مي خوام آفريننده ی طبيعت زيبا هميشه حافظت باشه و زندگيت رو مثل طبيعتش زيبا خلق كنه از خداي  مهربون مي خوام دلت دريا و روحت مثل دريا با عظمت و زندگيت يه درياي صاف و آروم باشه بدون هيچ جذر و مدي. عسلم وقتي آب دريا به پاهات مي خورد خيلي ذوق مي كردي اينم عكسهات.   ...
22 آبان 1391

91/6/21 مسافرت شمال

سلام خانم خوشگل عاشق دردر و طبيعت دختر گلم امروز اولين  سفر شمالشو رفت امروز عصر با ددي و مامان جون راهي شمال شديم تا بريم خونه دايي فيروز شما كه پشت ماشين برات تخت پادشاهي درست كرده بوديم اون پشت ذوق مي كردي و وقتي هم كه خسته مي شدي تخت مي گرفتي مي خوابيدي     یا اینکه اینطوری محو تماشای جاده شمال می شدی دخترم با کمک خدا آروم آروم دست ميگيري و مي خواي كه بلند شي   ...
22 آبان 1391

91/3/6

هلیا داره می ره مهمونی حالا ببینین مامانم محقق خوبی هست یا من؟؟؟؟؟   ...
22 آبان 1391

دندونی

   به خاطر ماه رمضون و زلزله و بعدشم مسافرت عمه جون پختن اش دندونيت يه ماه عقب افتاد تا اينكه ١٧ شهريور بالاخره اش دندوني شما پخته شد روزاي اول كه دندونت دراومده بود وقتي برات مي خونديم " هليا بي دندون داره يه دندون" ذوق مي كردي و ريسه مي رفتي . روز قبل از پختن آش دندونيت رفتيم آتليه و کلی عکس گرفتیم که تو پست بعدی برات می ذارم             ...
22 آبان 1391

شبهای قدر و زلزله

  هلیا جون شبهای قدر عزیزترین شبهای سال هستند و امسال ما با تو که بزرگترین نعمت زندگیمون هستی برای قدردانی و تشکر شبهای قدر را احیا کردیم و از خدا سلامتی و خوشبختی تو رو خواستیم از خدا خواستم همیشه محافظت باشه. هلیا همیشه طوری زندگی کن که لیاقت این حفاظت و مهم تر از آن لیاقت بندگی خدا را داشته باشی. آخرین شب قدر امسال متفاوت تر بود عصر 21 مرداد کمی استراحت می کردیم تا آماده بشیم با مامان جون بریم آموزشگاه که با تکانهای شدید تخت خواب متوجه زلزله شدیم. همه همدیگر رو بغل کردیم و فقط یا ابوالفضل فریاد می زدیم. و البته خدا بهترین محافظت کنندگان است بعد از زلزله تا یک هفته فقط تو پارک می موندیم هلیا جون بیشتر از همه نگران تو بودم و ب...
20 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلیا لند می باشد